درابتدای جاده ای هستم
که ردپایت رانشان کرده است
برای قبله ی لاله ها
حالاتو انتهای جاده نشسته ای و من
در خیال تو
دست هایم را می گرفتی
نگاهت را ندیدیم که داشت
بهشت را زیر و رو میکرد
باید تا وقتی هست..
تا بهشت را گم نکرده ام
در همین حوالی پیدایت کنم
تا راه را اشتباه نگرفته ام
مسیر غروب را نشانم بده...
دارد خودم را یادم می رود
کمی بال میخواهم
فقط کمی
تا مرا
به تو برساند
آن جا...
باز مهربانی را تمام کردی
و دست هایت را برایم گذاشتی
و بدون بال پریدی.
حالا وقتی نیستی
عادت کرده ام
کوله پشتی ام راروی کولم بیندازم
و برای دیدنت
کمی چشم هایم را ببندم.
هنوز بوی عطرت را می شنوم
از همین نزدیکی....
هی با خودم فکر می کنم
که چگونه ا ست؟ ما در این سر دنیا
عرق می ریزیم وضعمان این است و آنها
در آن سر دنیا عرق میخورند وضعشان آن است نمی دانم مشکل در نوع عرق
است یا نوع ریختن و خوردن ؟
دکترعلی شریعتی
سلام ک
آخه ما مسلمان هستیم و اونها .........
بی بال پریدن که نشانه ی عاشقی است !
کوله پشتی ام بیاور
دلم هوای راه دارد و دیدار
بوی عطرت را می شنوم
همین نزدیکی هایی
خیلی قشنگ نوشتی ممنون.
راستشو بخوای سالهاست این کوله پشتی رو دارم باخودم میکشم ولی این آخری ها سنگینی اش آزار دهنده شده.