-
یا علی
جمعه 12 آبانماه سال 1391 23:18
که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الا هو سر بر سجده می گذارم و تمام آرزوهای دست نیافته چندین ساله ام را مرور می کنم. به یک زندگی پاک فکر می کنم، زندگی آرام، توام با عشق به معبود، به سپیدی ابر، به زلالی آب...... آرام سر بر میدارم، ناخواسته قطره ای از چشمانم سرازیر می شود تاریکی اتاق، سکوت شب، فرصتی مغتنم برایم...
-
باز هم برای تو میگویم
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1391 21:43
سال ها را که با تو نو می کنم لبخند خاکی ات را در کنار همین خواب ها پیدا می کنم. لبخندی که می تواند غم روز مرگی ام راتمام کتد و باز نمی دانم چطور با یک دست آسمان را جا گذاشتی و رد نگاهت که فرشته ها را هم عاشق می کند و من باز هم نمی دانم .......
-
آیا به انتهای راه میرسم............
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 18:46
درابتدای جاده ای هستم که ردپایت رانشان کرده است برای قبله ی لاله ها حالاتو انتهای جاده نشسته ای و من در خیال تو دست هایم را می گرفتی نگاهت را ندیدیم که داشت بهشت را زیر و رو میکرد باید تا وقتی هست.. تا بهشت را گم نکرده ام در همین حوالی پیدایت کنم تا راه را اشتباه نگرفته ام مسیر غروب را نشانم بده... دارد خودم را یادم...
-
مرا همینجوری باور کن
شنبه 6 آبانماه سال 1391 20:40
مرا اینگونه باور کن... کمی تنها، کمی بی کس.. کمی از یادها رفته...؟ خدا هم ترک ما کرده..! خدا دیگر کجا رفته ؟ نمیدانم مرا آیا گناهی است ؟! که شاید هم جرم آن غریبی و جدائی هست مرا اینگونه باور کن..... م/خ
-
پنجره های بی صدا
جمعه 5 آبانماه سال 1391 22:12
درد یک پنجره را،پنجره ها میفهمند معنی کور شدن را گره ها میفهمند سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین قصه تلخ مرا، سرسره ها میفهمند یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند.
-
رهایم کن.....
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1391 12:00
رهایم کن ببر این بندها را ببر این یوغ ها را نمی بینی چقدر خسته ام؟..... نمی بینی چه دلتنگم؟ ...... رهایم کن نگذار این روح خسته و سرگردان درگیر نگاهت باشد نگذار این جسم پرآسیب محتاج هوایت باشد رهایم کن....رهایم کن....
-
کفش های لنگه به لنگه
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1391 11:20
حکایت ما آدمها حکایت کفشاییه که ...... اگه جفت نباشند...هر کدومشون هر چقدر شیک باشند .. هرچقدر نو باشند.. تا همیشه لنگه به لنگه اند کاش ... خدا وقتی آدمهارو می آفرید جفت هر کس رو باهاش می آفرید تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقفها.... به اجبار خودشون رو جفت نشون نمیدادند....
-
در انتهای.......
جمعه 2 تیرماه سال 1391 19:25
شاید آن روز که سهراب نوشت: "زندگی باید کرد" خبری از دل پر درد گل یاس نداشت خبری از طپش قلب جفا کار نداشت باید اینجور نگارش میکرد: چه شقایق باشی چه گل پیچک و یاس زندگی در گرو خاطره هاست
-
مبعث عشق
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 17:12
دل خوش از آنیم که حج میرویم غافل از آنیم که کج میرویم کعبه به دیدار خدا میرویم او که همین جاست ، کجا میرویم « مبعث حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (ص)مبارکـ » عکسی که مشاهده میکنید عکسی است از کوه کوخرد که جمله لااله الا الله بر روی آن نقش بسته است. واقعا انسان خدا را بهتر میشناسد و بر قدرت و عظمت بی پایان او پی میبرد....
-
میتوان به خدا اعتماد کرد
شنبه 27 خردادماه سال 1391 22:15
خدا به زمان احتیاج ندارد و هرگز دیر نمیکند
-
خواب و رویا
جمعه 26 خردادماه سال 1391 23:02
خدا مادرتو بیامرزه..... خواب دیدم که میآیی.... با کوله باری پراز سخاوت و نور و با چشمانی که شبنم آن سرشار از مهر و دعا بود خواب دیدم که میآیی... با دستانی به وسعت دریا...پر از نعمت و با تبسمی که.... عشق در آن جاری بود خواب دیدم....نه آرزو کردم که بیایی تا هرم نفس عطرآگینت سر فصل عشق را بار دیگر در روانم جاری کند کاش...
-
عشق به .....
سهشنبه 23 خردادماه سال 1391 23:24
چونان نینوا در صبح عاشورا با آنکه میدانم یک ظهر جاودانه ام میکند چشم به غروبی دارم بالا بلند تنها عشق میتواند معنای غروب و مرگ را به سکه ای سیاه بفروشد و جاودانگی این حرف شب عاشقان را تا ابد....... در نهانخانه ی دل صاحبدلان و نه .... صاحبان دل به امانت بگذارد گفتم... تنها به جرم عشق چشم به غروب دارم بی هیچ واهمه ای از...
-
آه......
جمعه 19 خردادماه سال 1391 21:18
بیا و سراغی از من بگیر... می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی بیا که تنهای تنهایم در حسرت بال کبوتر پیام.... جایی می روم که دیگر به چیزی نیاز ندارم جایی که عزیزترین همراهم سایه ای است فقط بادی از میان درختان باغ زوزه می کشد و گور در یک قدمی است........ اکنون از دنیا و هرچه دروست چه مانده برایم؟ تنها نان روزانه و...
-
بوسیدن دستان پدر
سهشنبه 16 خردادماه سال 1391 00:13
به مناسبت روز پدر بابا نان داد. بابا آب داد: ومن چه ساده مثل آب خوردن مینوشتم و میخواندم و بابا را بخش میکردم. بابایی که دوبخش بیشتر نداشت و آن دو بخش هم خودش نبود بلکه آب و نانی بود که او سر سفره ما میگذاشت..... مترو ایستگاه 15 خرداد: و بابا در میان اجبار سر مشق های معلم.....آب می آورد و نان میداد بی آنکه من بدانم...
-
بالای سرم نام تو را نقش نمودم
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 02:20
-
به یک اشاره
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 02:03
کوس نو دولتی از بام سعادت بزنم گر ببینم که مه نو سفرم باز آید